پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
به نقل از وبلاگ http://www.yasinhooshyar.blogfa.com/
سلام . مطالب وبلاگتون بسیار جالب بود . خوشحال میشم از سایت من هم دیدن کنین . در ضمن اگه براتون مشکلی نیست خیلی خوشحال میشم من رو با نام "برترین سایت عکس" لینک کنین
فروشگاه اینترنتی صفر و یک
http://www.01cd.ir
خرید انلاین نرم افزار ، بازی ، کارتون و....
با عضویت در خبرنامه می توانید از محصولات جدید ما با خبر شوید
دوست عزیز اگر تمایل داشتی که با هم تبادل لینک کنیم به آدرس زیر برو و لینکتو بزار و منم با اسم فروشگاه اینترنتی صفر و یک لینک کن
http://www.01cd.ir/index.php?links_exchange
موفق باشی
سلام مریم خانم... خسته نباشید
بله این داستان بسیار زیباست..چند ماه ژیش در مجله موفقیت خواندم.
گفتم بیام عرض سلامی بکنم و اصلاع بدم سایت و تالار گفتمان ما راه اندازی شد.. خواستید سری بزنید.
البته هنوز در اول راه هستم.
آدرسشو بالا هم نوشتم>>> http://hamdelan.boardfa.com/
پایدار باشید
ممنونم از لطفتان .حتما حداقل هر هفته سرخواهم زد. موفق باشید.
اخی نازی...
واقعا هم انتهای عشق همینه :)
عالی بود.