یه روزی میشه که دیگه به تنهایات عادت میکنی ؛ مونس شب و روز تنهایات خود خودت میشی ؛ میشینی شبا تا خود صبح واسه خود حرف میزنی ؛ از بدی روزگار و قشنگی لحظه هاش واسه خودت گلای رنگی میکشی ؛ خودت میشی همه کست ؛ با بودن خودت دلتنگی هم واست بی معنی میشه ؛ روز و شبت به یاد خودت دلتنگ میشه , روزها از پی هم میان و میرن تا میرسی به یه غریبه ؛ غریبه ای که اومده واسه تلنگر زدنت ؛ اومده یادت بندازه که...
تو این دنیای شلوغ که پر شده از آدمای جورواجور تنهایت چقدر بزرگه ؛ و بعد بی سر و صدا بزاره بره ؛ غریبه میره و تو با تنهایات دوباره تنها میشی ، تنها درست مثل همون روزای اول...
پس:.دوست خوب داشتن بهتر از تنهایی و تنهایی بهتر از با هر کس بودن است
وقتی از خودت لجت می گیره...
وقتی که مدتها واسی رسیدنش صبر کردی و حالا به جای هر حرف و سخنی ؛ خودت رو به بی اعتنایی می زنی و راضی هستی از خودت واسی تموم بی اعتنایی ها ، راضی هستی به خاطر بی اعتنایی به خودت ؛به خاطر بی اعتنایی به احساست ، به صبرت ؛ به انتظارت ؛ به همه خواسته هات بی اعتنا میشه
و زیر همه چیز میزنی ؛ دیگه نه احساست , نه خودت ؛ نه هیچ کس دیگه ی
واست مهم نمیشه ؛ دیگه پشت میکنی به همه احساست؛ دیگه واست غرورت مهم میشه ، غروری که نمی دونی کجا باید ازش استفاده کنی ؛ غروری که ...
یکدفعه یادت می افته که چه فرصتی رو از دست دادی ؛ تازه متوجه میشی با لجبازی فرصتی رو که داشتی از دست دادی ؛اونوقت هست که از خودت لجت می گیره واسی همه حماقت هات ؛ واسی همه بی فکری هات ؛ لجت می گیره از خودت به اندازه تموم اون بی اعتنایی ها ؛ به اندازه تموم ندونم کاری هات ،به اندازه تموم عشق و جدایی ها به اندازه....
اما دیگه کاری ازت بر نمی یاد ؛ یعنی دیگه راهی واسی جبران نداری ؛ هیچ راهی ...
افسوس... آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم
آن زمان که دوستمان دارند لجبازی میکنیم
و بعد ... برای آن چه از دست رفته آه میکشیم