روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم. فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ ... نه ! نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:
- عمو... میشه کمی پول بهم بدی؟
- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست.
- فقط اونقدری که بتونم نون بخرم ...
مراحل زیر را به ترتیب انجام دهید
Start>settings>control panel
بر روی Add or Remove Programs کلیک کنید
در پنجره Add or Remove Programsاز بین گزینه های سمت چپ
بر روی Components Add/Remove Windows کلیک کنید
در پنجره Windows Components Wizardگزینه Fax Services را تیک بزنید
سپس...
«امت فاکس» نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگام نخستین سفرش به آمریکا برای اولین در عمرش به یک رستوران سلف سرویس رفت ...وی که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود.اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند،شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند ؛ در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند!!!
تصور کنید که هر زن و مردی یک حساب بانکی دارند که در آن میزان انرژی جنسی آنها که تشکیل شده از مقادیری انرژی احساسی و ر مانتیک ؛ شهوت ؛شور و حرارت ،عشق ،نیاز جنسی و...ثبت شده است.در ست همانگونه که آزاد هستید و حق انتخاب دارید که با موجودی حساب بانکی مالی خود هر کاری بکنید. مثلا همه را خرج کنید ،سر مایه گذاری کنید ،ببخشید یا دور بریزید. می توانید انتخاب کنید که با موجودی انرژی جنسی خود هر کاری کنید. هنگامی که مجرد هستید...
ادامه مطلب ...یه روزی میشه که دیگه به تنهایات عادت میکنی ؛ مونس شب و روز تنهایات خود خودت میشی ؛ میشینی شبا تا خود صبح واسه خود حرف میزنی ؛ از بدی روزگار و قشنگی لحظه هاش واسه خودت گلای رنگی میکشی ؛ خودت میشی همه کست ؛ با بودن خودت دلتنگی هم واست بی معنی میشه ؛ روز و شبت به یاد خودت دلتنگ میشه , روزها از پی هم میان و میرن تا میرسی به یه غریبه ؛ غریبه ای که اومده واسه تلنگر زدنت ؛ اومده یادت بندازه که...
ای زنده ها من بی شما فردا ندارم
نزدیک مرگم شاهدی اما ندارم
شاید به بالینم تو هم روزی بیایی
با یک سبد گل ُ قاصدی حالا ندارم
پایم کبود و چشم من رگبار مرگ است
تعجیل کن...
همین چند روز پیش، «یولیا واسیلیاِونا » پرستار بچه هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلیاِونا»! میدانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
-نه من یادداشت کرده ا م، من همیشه به پرستار بچه هایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید .
- دو ماه و پنج روز
-دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده ا م. که میشود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد همان طور که میدانید یکشنبه ها مواظب «کولیا»نبودید و برای قدم زدن بیرون میرفتید. و سه تعطیلی…
غذا خوردن دارای آدابی است؛ آدابی که در هیاهوی زندگی شهری و سرعت حرکت متروها آن را گم کردهایم. اغلب فراموش می کنیم که بخش مهمی از دوندگیهای ما در زندگی، برای به دست آوردن لقمه ای نان و چیدن سفرهای برای صرف غذاست. انگار وظیفه داریم فقط غذا را فراهم آوریم و بعد از آن، کار را تمام شده فرض کنیم و بدون مراعات هیچ گونه آدابی، به خوردن رو آوریم. در صورتی که غذا خوردن هم برای خودش آدابی دارد.
آدابی که پیشینیان ما آن ها را رعایت می کردند. اما به مرور زمان در حال کنار گذاشتن آنها هستیم و زندگی شهری را بهانه این کار قرار دادهایم. اما اگر با خودمان رو راست باشیم، متوجه می شویم که در بسیاری مواقع، یا آداب صحیح غذا خوردن را نمی دانیم و یا در این کار تنبلی و بی سلیقگی می کنیم...
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!اما ...
وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی