بیان

پاییز بهار یست که عاشق شده است.

بیان

پاییز بهار یست که عاشق شده است.

بدون شرح

سن و سال که کمی گذشت..

زمانی که از شر و شور دوران خامی و عشرت ها ی آنچنانی می گذری و میل به ثبات کم کم شکوفا شد..

زمانی که به جای بوسیدن،دوست داری ببویی!

زمانی که به جای لمس کردن، دوست داری با عشق ت سکوت کنی..

آنوقته که آدم دیگر دلش نمی‌خواهد سال‌ها را بشمارد.

نمی‌دانم چه جادویی ست در گذشت سالیان، که آدم با گذشتن از این مرز های نامرئی، ناگهان به زمین سفت واقعیت کوبیده می‌شود!

حالا اگر قرار بر نشمردن است پس چه فرقی می‌کند سی، چهل ، پنجاه یا... ؟ چیزی که مهم است نه شماره ی سالیان،که تجربه است، خاطره است.

شماره ها می‌گذرند آنچه که می‌ماند شیارهایی ست که در روح انسان باقی می‌گذارند.

همان ها می‌شوند سرمایه‌ی آدم. سرمایه‌ای که هیچکس نمی‌تواند از تو بگیرد چون برای بدست آوردنش، شکست ها خورده ا ی، خون جگر ها خورده‌ای! سوخته ای !

 

سوختن به پا ی رؤیاها

 

وعده ها...  وعده ها...  وعده ها... امان از وعده ها 

 

چه اعتماد ها ی بر باد رفته ا ی...

 

چه تکیه کردن ها ی بی فایده ا ی...

 

 از جمله‌ی با ارزش ترین سرمایه‌های زندگی من، یکی این بوده که خودت را هیچ وقت به کسی تحمیل نکن. بودنت را، خواستنت را، دوست داشتنت را، بار شانه‌ی کسی نکن.

من یکبار در زندگی ام هزینه‌ی تام و تمامی بابت این قصه داده‌ام ، آخرش افتضاح بود. حاصلش شده این که...  سعی کنم به  "نه"  ی   آدم‌ها، احترام بگذارم.

ورای احترام به "نه باز هم از سرمایه هایم این بوده که دوست داشتن اگر حقانیتی در دلش داشته باشد، خودبه خود معطوف به دل کسی می شود که تو دوستش داری.

آدم وقت هایی دل می‌بندد و در دل دلدادگی گاهی که چشم باز می‌کند از حجم خودخواهی آن میان، حیران می‌شود.

"تو آدم روبرویت را می‌خواهی برای خودت، نه برای خودش"

می‌خواهی که شادت کند، نه اینکه شاد باشد.

این روزها دوست داشتنم انگار بیشتر میل کرده به شاد بودن آدم مقابلم.  خلاصه اش برایم شده این که از شادی آدم مقابلم شاد شوم که این هم به خدا ساده حاصل نشده، دستمزد بارها و بارها سوختن و سوزاندن است!

 

بگذریم

به گمانم اینها تصمیم بردار نیستند. نمی‌توان تصمیم گرفت که اینگونه دوست داشت. ماجرا حاصل همزیستی با  حسن نیت است.

برای همین بارها نوشته‌ام و گفته‌ام اخلاق مداری  را دوست دارم، که وسیع می‌کند دل آدم را،که متانت آن را با هیچ چیزی عوض نمی‌کنم.

سخن طولانی شد، می دانید، نمی‌شود به دلی که دوستت دارد، گفت دوستم نداشته باش. این خارج از اصول شخصیتی  ست، اما این توقع که بار دوست داشتنت را به دوش من نگذار، زندگیم را سخت نکن یا هرچه... ایرادی ندارد.

ابر عاشق، هر چه شیفته‌ی باریدن باشد، گلستان مقابل را که تشنه نبیند، نمی‌بارد. رنج حمل باران را به جان می‌خرد، می‌غرد، اما نمی‌بارد که نکند باران سیلاب شود و اسباب آزار گلزارش.

 

حالا تا اینجا که همش شد ادعا!

می خواهم صبر کنم ببینیم، ابر قصه‌ی من، در عمل هم آداب باریدن را آموخته است یا نه؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد